حرف دل...

...

خدایا این بار بخوان با دقت!

این بار بخوانم با دقت تر!

معمار خوبی نبودم، دنیایی ساخته ام که از آن بی خبرم!

دنبالم خویشتن خویشم، گمش کردم، میجویم و نمیابمش!

دلم خود خواه شده است و عقلم افسرده به جایی نمیرود!

دست و پایم بی اختیار بی اختیار...

فکرم ترافیک شدیدی دارد!

مرغک خیالم گشنه و تشنه مانده است.

کل دنیای من همین است در گیری درگیری در گیری...

در گیری با دیگری!

خدایا نقاشم باش...

نه!

معمار و نقاشم باش!

دنیایم رابساز و رنگ بزن، رنگ آرامش...

همین رنگ زدن هر چند کم رنگ مرا شاد میکند...
 

زیبا گفته الهی قمشه ای...

...

هــمـانـطـورکــه خــوردن شــراب حــرام اســت ،
خــوردن غــصـه هــم حـــرام اســت
و خـــوردن هـیـچ چــیـز مــثـل خــوردن غــصـه حــرام نــیـسـت …
اگـر مــا فـهـمیدیــم کــه جـهان دار عــالم اوســت
دیــگـر چـه غصــه ای بــایـد بخـــوریـم ؟

زندگی - کسالت، کسالت - زندگی!!!

زندگی ...

زندگی کسالت بار نیست، بلکه کسالت در مردمی است که از پشت عینکهای دودی و تیره به دنیای خود نگاه میکنند.
خیلی از افراد در بیست و پنج سالگی میمیرند، اما تا هفتاد سالگی دفن نمیشوند. این برای من یک راز بزرگ است که چرا بعضی از انسان ها به هر جایی که نگاه میکنند، زیبایی و لطافت میبینند و حال آن که این زیبایی ها بر دیگران پوشیده است.

            


جملات حکیمانه ویکتور هوگو

...

مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای می نشینید و آواز میخواند و احساس میکند که شاخه می لرزد ،اما به آواز خواندن خود ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد.

بیش از آنکه خزان از راه برسد ، از هر بهار بهره مند شو . 

زندگی شما از زمانی آغاز میشود که افسار سرنوشت خویش را در دست گیرید. 

چقدر باشکوه است که دوستت بدارند و به مراتب باشکوه تر است که دوست بداری! 

بدون دادگری هیچگونه پیش داوری درست نیست.

در نوشتن از آنچه دیگران نوشته اند ، نباید یاری خواست ،بلکه از جان و دل خویشتن است که باید یاری جست. 

اگر انسان بتواند رنج را نیز به مانند شهری ترک گوید،می تواند خوشبختی را از سر گیرد.

...

...

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

...

 

آدمهای بزرگ ...
کسانی نیستند که شکست نخورده‌اند...
...بلکه...
کسانی هستند که بعد از شکست...
پیروز شده‌اند...

   

...

 

زندگی کتابی است پرماجرا،
هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز ...

           

:":":

...

به انسانها بیش از استحقاقشان محبت کن،
تا خداوند از پشت چشمان آنها،
به تو لبخند بزند…

پله پله...

... 

پلّه پلّه تا ملاقات خدا می روم
بی تحمّل سوی عرش کبریا می روم
از برکت نور عشق ببین تا کجا، تا کجا ، تا کجا می روم
باد صبا که می شود هر نفسش مشک فشان
حکایت از عشق کند آورد از دوست نشان
عطر گلستان و چمن پر شده در خیال من
مستی عارفانه ای ست قصه ی شور و حال من
صفای نیمه شبان عالمی دگر دارد
سکوت مطلق شب رازها به بر دارد
دلم ز خلوت شب دل نمی کند ، زیرا دعای نیمه شبان بیشتر اثر دارد

طناب اعتماد

کوهنوردی...

كوهنوردی همیشه مایل بود به بلندترین قله صعود كند.
او پس از سال‌های سال تمرین و آمادگی‌، هنگامی كه قصد داشت سفر خود را آغاز كند، با بیاد آوردن شکوه و افتخار تنها به قله رسیدن، تصمیم گرفت صعود را به تنهایی انجام دهد. او سفرش را زمانی آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاریكی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنكه چادر بزند و شب را زیر چادر به روز برساند، به صعودش ادامه داد تا این كه هوا كاملا تاریك شد.

به جز تاریكی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند. حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.

همان‌طور كه بالا می‌رفت، در حالی كه چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد…

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فكر می‌كرد چقدر به مرگ نزدیك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش گره خورده است… بله او وسط زمین و هوا معلق مانده بود… حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سكوت، چاره‌ای نداشت جز اینكه فریاد بزند:
“خدایا كمكم كن…”

ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: “از من چه می‌خواهی؟”

- نجاتم بده.

- واقعا فكر می‌كنی می‌توانم نجاتت دهم؟

- البته… تو تنها كسی هستی كه می‌توانی مرا نجات دهی.

- پس آن طنابی را که به دور کمرت حلقه شده ببُر.

برای یك لحظه سكوت عمیقی برقرار شد… مرد با خود فکر کرد:
“چه؟… طناب را ببرم؟… اما دراینصورت حتما سقوط خواهم کرد و خواهم مرد!”

بنابراین تصمیم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور كمرش شود…

روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده یك كوهنورد در حالی پیدا شد كه طنابی به دور كمرش حلقه شده بود و او تنها دو متر با سطح زمین فاصله داشت!!

و ما…؟ ما تا چه حد به طناب خود می‌چسبیم؟
آیا تا به حال پیش آمده كه با اعتماد به آن دوست یگانه، دوستان و نجات دهندگان خیالی را رها كنیم؟؟